۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

2014؛ سالی که با خود امید و ترس به همراه دارد


به یاد می آورم ده سال پیش، درست در چنین فصل سردی، هر چند ساعت از اتوبوس پایین می شدیم و به اتوبوس دیگری انتقال داده می شدیم. ما نیز جز چند صد هزار افغانی بودیم که پس از تحمل هزار درد و رنج در ایران تصمیم گرفته بودیم به کشور خود بازگردیم تا بلکه در وطن خود سرنوشتی رقم زنیم.
از تهران به سمت مشهد، از مشهد به هرات، از هرات به قندهار و سرانجام به کابل رسیدیم. با این که در طول راه نگاه های وحشت آلودی ما را دنبال می کرد، اما با امید زندگی بهتر در افغانستان عزم سفر کردیم. در کابل، در همه جا پوسترهای تبلیغاتی نامزدان مجلس نمایندگان آویزان شده بود و اکثر مردم با شوق و ذوق به حمایت از حزب و فرد مورد علاقه شان  تبلیغات می کردند.
من نیز برای اولین بار بود که می توانستم در کشورم به کسی رای  بدهم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و رویاهای زیادی در سر می پروراندم. زمانی که برای اولین بار جناب کرزی را در حال سخنرانی از پشت شیشه تلویزیون دیدم، ‌گریه ام گرفت و به داشتن چنین رییس جمهوری افتخار می کردم. او را رییس جمهوری تصور می کردم که می توانست معجزه کند، همه چیز را تغییر دهد و صلح و دوستی را در کشور ماندگار سازد،  اما رفته رفته این رویاها و خواب ها به حقیقتی تلخ مبدل شد.
کم کم صدای خشونت، ‌درد  و انتحاری به گوش می رسید، با آن هم رفته رفته تلاش می کردم که از کوچکترین روزنه های امید پنهان شده در وجودم بهره برم تا بلکه بتوانم به آینده بنگرم. هر سال که می گذشت خشونت، کشتار و انتحار بیشتر می شد و این من بودم که در کنار هزار جوان افغان دیگر این ملت، هر روز امیدم را از دست می دادم.
در سال های اخیر هر روز برایم هولناک تر از روز پیش به نظر می رسید.  مسافت بین خانه و دانشگاه را با هزار ترس و لرز طی می کردم. در راه از وحشت این که گوشت های تکه شده ام در حمله انتحاری بر روی سرک ریخته نشود تا حدی که خانواده ام قادر به شناخت من نباشند، مرا بی نهایت آشفته می ساخت. با این حال حضور در صنف دانشگاه تنها روزنه ی امیدی بود که ادامه دادن را برایم قابل تحمل می کرد.
همه ما جوان و پر تحرک بودیم. تمام صنفی ها از امید حرف می زدیم. هر کس برنامه ای داشت. یکی در تلاش تشکیل یک اتحادیه جوانان، یکی در تلاش به راه انداختن یک روزنامه و ‌یکی از کار با دولت صحبت می کرد و خلاصه کسی نبود که هدفی برای آینده نداشته باشد. این خواب ها و رویاهای ما جوانان بود که این موضوع دلیلی برای آرامش کوتاه من در داخل صنف بود.
 اکنون دوسالی است که از فراغت دانشگاه می گذرد. دوستان و همصنفیانم هر کدام هدفی را به پیش می برند. همه ما هدف داریم. هدفی برای آینده که در  آن رویای ساختن و بهتر کردن افغانستان نهفته است.

و اکنون روزها برای رسیدن سال 2014 به سرعت می گذرد. تنها چند روز به فرا رسیدنش مانده است. سالی که از نظر همه سرنوشت ساز است و با خود ترس، بیم و نگرانی به همراه دارد.

 بعضی ها هراسان اند، بعضی ها رفته اند و برخی ها مانده اند و می مانند. صادقانه بگویم من نیز مانند هزاران جوان این سرزمین نگرانم و مانند هزاران زن افغان این وطن از آینده وحشت دارم.
در این اواخر فکر کردن در مورد آینده افغانستان مرا می هراساند. از این که باری دیگر اتفاقی بیفتد و ما دوباره به جمع قربانیانی بپیوندیم که سال ها پیش مادران و پدران مان به آن پیوستند.
از جوانی که بگذرم، بیشتر از زن بودنم در این سال می ترسم و سرنوشتی که در انتظار تمام زنان این جامعه اند. من نیز همچون زنان افغان دیگر در دامن این دموکراسی رشد کردم و پرورش یافتم و از خود، خودی ساختم. من نیز با افراطیت، با جهالت،‌ با نگاه های حریص آلود زورمندان و قدرتمندان این جامعه،‌ با بازی های سیاستمداران و با ترس و وحشت از تروریزم مبارزه کردم تا بتوانم جایگاهی در این جامعه سنتی پیدا کنم. جایگاهی به عنوان یک انسان، انسانی برابر با یک مرد و دارای قوه ادراک.

شاید برای عده‏ای این سال چندان اهمیت نداشته باشد، اما برای من و برای زنانی مانند من که برای هر روزشان مبارزه کرده‏اند و می کنند، این سال هولناک و دردناک باشد.
در کنار تمام این ها، در این وهله زمانی، امید و ادامه دادن تنها گزینه هایی اند که مرا سراپا نگه می دارند. هر چند اطمینان دارم که سال های تلخ حکومت طالبان برگشتنی نیست، اما به همان اندازه ترسم از اندیشه های افراطی مردمانی است که در این سرزمین زندگی می کنند. مردمانی که افغان اند و طالبانی می اندیشند.
به هر حال، می کوشم تا مبارزه کنم و امید را از دست ندهم. به 2014 خوش آمدید می گویم و انتظارش را می کشم.





۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

تابو


زیر نام دین و مذهب، از زمان تولد تا دم مرگ تابوهایی می سازند که جز ارزش های زندگی انسان قرار می گیرد. اما زمانی که وارد کشور دیگری می شوی، تازه درک می کنی که  این تابوها چقدر در نظرت احمقانه و ساده جلوه می نمایند. به چیزهایی می‏اندیشیدی و با ذهن خود درگیر بوده ای که پس از شناخت آن ها در دنیای دیگری احساس پوچی به انسان دست می دهد.
وقتی رابطه های باز و عاشقانه را روی خیابان ها بین دو عاشق و معشوق می بینی با خودت درگیر می شوی. وقتی سکس به عنوان موضوعی عادی  و طبیعی مطرح می شود که همه آزادانه از آن صحبت می کنند، با ذهنت مشغولی. بوسیدن، در آغوش کشیدن، تعهد بستن ، دوست داشتن و سکس. این ها همه تابوهایی هستند که در ذهن من و هر جوان افغان دیگر جا گرفته اند. تابوهایی که تا آخر عمر ذهن را درگیر و تا لحظه مرگ نیز انسان را همراهی می کنند. این موضوعات چنان در فکر و ذهن ریشه می دواند که فرد را به جنون و عقده می کشاند.
این تابوهای زندگی چنان سراسر لحظات زندگی افغان ها را فرا گرفته است که با به دست آوردن کوچکترین فرصت یا با افراطیت و عقده، خود را از آن رها می کنند و یا با سرکوب نیازهای طبیعی،‌خود را به جنون می کشانند و این یک واقعیت تلخ جامعه ی من در افغانستان است.

این تابوها به نحوی سبب شده اند که هر جوانی هر لحظه و در هر گوشه افغانستان به سکس بیندیشد تا حدی که حتی از زیر برقع نیز از تماشای اندام های برجسته زن لذت می برد و به نحوی در پی به چنگ در آوردن آن و خالی کردن عقده های دفن شده چندین ساله در درون است. این ها تابوهایی اند که جوانان این سرزمین باید یک عمر بار آن را به دوش بکشند و خود را در آن غرق سازند.

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

تجربه سفر به بدخشان- فیض آباد




برای اولین بار با طیاره پک تک به سوی بدخشان حرکت کردم. طیاره ای کوچک که تنها در آن پنج نفر جا می شدند. طیاره به دلیل وزش شدید باد مدام به طرف بالا و پایین حرکت می کرد. در ابتدا حالت چندان خوبی نداشتم، اما پس از مدتی با تماشای مناظر زیبای کوه ها، با هیجان شروع به عکس گرفتن کردم.
سر راه کوه های بلندی وجود داشت و هر بار که به طرف پنجره طیاره به بیرون می نگریستم، جز کوه و تپه چیز دیگری به چشمم نمی آمد. بعد از یک ساعت پروز به بدخشان رسیدیم. از دور سرسبزی اش پیدا بود. با دیدن فیض آباد به یاد دوران کودکی ام افتاده بودم که برای گذراندن رخصتی های مکتب هر سال به روستایی سفر می کردیم.

آب و هوای بدخشان
چهار طرف شهر فیض آباد را کوه ها فرا گرفته است. به هر سویی که نگریسته شود، کوه ها را می توان مشاهده کرد . وجود دریای پر آب و پاک به زیبایی آن افزوده است. از فاصله دور نیز می توان صدای شر شر دریا را به راحتی شنید. روزانه افراد زیادی به لب رود می روند و به شنا مشغول می شوند، اما چنین خوش گذرانی تنها مختص به مردان می باشد. در کنار دریا نمی توان زنی را مشاهده کرد که به همراه خانواده به تماشای زیبایی های طبیعت آمده باشند.
شهر بدخشان به دو بخش تقسیم شده است. شهر نو و شهر کهنه. در شهر نو ساختمان های جدید در حال اعمار و بازسازی هستند.  . جاده ها قیر گونی شده اند و موترها به راحتی می توانند رفت و آمد کنند. ساخت و سازدر این شهر ادامه دارد.  با این حال با این که این قسمت شهر را شهر نو می نامند، اما کوچه های آن خاکی اند و بر سر خیابان ها، کراچی ها و دستفروشان زیادی دیده می شوند که زیبایی شهر را خدشه دار ساخته اند.
در شهرکهنه، خانه ها و ساختمان های قدیمی بسیاری به چشم می خورد. می توان گفت که بیشتر مردم آن در سطح پایین تر اقتصادی نسبت به اهالی شهر نو قرار دارند.

نگاه مردان به زنان
این جا بدخشان است. شهری که با تمام زیبایی های طبیعی اش، فرهنگ زن ستیزی را بیش از هر جای دیگر می توان احساس کرد. نگاه های زن ستیزانه ای که هستی و وجود زنان این جامعه را زیر سوال می برد. هر زن را به این شک می اندازد که چه عیبی در وجودش است که نگاه های مردان، اندام زنان را در هر پوششی حتی زیر برقع و حجاب، برانداز می کند.
تنها این مردان هستند که می توانند از این زیبایی های طبیعی بهره برند. وقتی به کوه های سر سبز و استوار این شهر می نگرم که روزانه مردان این شهر از آن بالا رفته واز کوهنوردی لذت می برند. زمانی که به وسعت دریای پاک و زیبای بدخشان می بینم که در آن پسران و مردان زیادی در لب دریا نشسته و در فضای پر طراوت آن  با دوستان شان تفریح می کنند و گاهی  به آب بازی و شنا مشغول می شوند، دلم بیشتر می سوزد که زنان به عنوان یک انسان هم نمی توانند از این زیبایی ها همچو مردان بهره مند شوند.
 سیاه پوشی زنان فیض آباد، مرا به یاد شهری افراطی انداخت که دوران سخت کودکی ام را در آن جامعه گذراندم. دورانی که ذهن ها شسته می شد و افکار و اندیشه ها به حدی محدود بود که جز مرگ و گور چیز دیگری در خاطرات انسان باقی نمی ماند. داشتن هرنوع پوششی بدون برقع یا حجاب در هنگام گشت و گذار در اطراف شهر بیگانگی تو را واضح نمایان می سازد و آن زمان است که می توان دریافت تا چه حد مردان این شهر زن ستیز اند و با نگاه های شان افکار خود را به نمایش می گذراند.

به ندرت می توان در شهر فیض آباد زنی را در حال گشت و گذار از شهر دید.  در طول مدتی که در بدخشان سپری کردم، تنها زمانی که دختران به مکتب می رفتند یا از مکتب باز می گشتند، می‏توانستم رفت و آمد زنان را در خیابان ها ببینم. دختران خوردسال با لباس های عادی یونیفرم مکتب رفت و آمد می کردند، اما بیشتر دختران جوان با حجاب های سیاه رنگ و چشم های پنهان شده در زیر عینک های سیاه به چشم می خوردند.  ‌برخی هم با در زیر برقع های آبی رنگ به مکتب می رفتند.
در این شهر محدودیت های بسیاری برای دختران و زنان وضع شده است. زنان حتی با خانواده های خود نمی توانند در شهر آزادانه گشت و گذار کنند، زیرا از نگاه های مردم شهر می هراسند.
در طی سفرهایم به مزار و بدخشان، تفاوت های زیادی بین این دو شهر به چشمم خورد. مزار شهری است امن و آزادی های داده شده به زنان تا حدی مانند کابل است، اما بدخشان شهری است که دست یافتن به ابتدایی ترین امکانات تحصیل برای زنان بسیار دشوار است.
حتی در درون دانشگاه بدخشان، سطح ارتباطات و روابط اجتماعی بین دانشجویان دختر و پسر در سطح بسیار پایینی قرار دارد. به ندرت می توان گروه های فعال دختران و پسران دانشجو را دید که با یکدیگر به بحث و گفتگو بپردازند و انجمن های فعال دانشجویی به راه بیندازند.

مریم اکبری August 2013

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

خاطرات سفر به کوریای جنوبی/ بخش پنجم


عبادت در سئول

در شهر سئول تنها یک مسجد برای عبادت مسلمانان وجود دارد. تمام مسلمانان کشورهای مختلف به این مسجد می آیند و به عبادت می پردازند. در این مسجد هر مسلمان با دیدن مسلمان دیگر خوشحال می شود و سعی می شود که روابط خانوادگی و دوستی یکدیگر را نزدیک تر سازند. در مسجد کسی مذهب را نمی شناسد، مسلمان بودن شان کافی است تا که دل ها را به یکدیگر نزدیک تر سازد. من آرامشی را که در مسجد سئول به دست می آوردم را نمی توانم در هیچ یک از مسجدهای کابل به دست بیاورم، چرا که در هر مسجد کابل، بوی مذهب می آید، بوی نژاد پرستی، افراطیت و بوی محدودیت.
 

بازار سئول
شب های سئول از روزهایش زیباتر است. روزها به دلیل گرم بودن و رطوبت شدید هوا، بیشتر مردم در خانه ها، دانشگاه ها یا دکان های خود به سر می برند و در هنگام شب مشغول خرید و تفریح می شوند. بعضی‏‏‎ها در کنار و گوشه سرک نشسته و به موسیقی و آواز می پردازند. بعضی ها با دوستان خود به خوردن نان شام می‎روند و بعضی ها خرید خود را آغاز می کنند. در طول شب خیابان های سئول شلوغ است و این شلوغی و رفت و آمد جوانان به زیبایی شب های سئول می افزاید.


 















برگشت به خانه

سرانجام پس از طی دو هفته و گذشت برنامه های لذت بخش به سوی کابل عزیمت کردم. می دانستم زمانی که به کابل برسم، دوباره همه چیز تغییرخواهد کرد و آن آرامشی را که در طول دو هفته به دست آورده بودم را نمی توانم در کابل بیابم.
بعد از 24 ساعت سفر در طیاره، به کابل رسیدم. همین که از طیاره پایین و داخل ترمینال شدم، پولیسی از کنارم گذشت و با لحنی خشن گفت:"ساجقت را از دهانت بیرون کن." آن زمان فهمیدم که دوباره به کشورم برگشتم، به جامعه ای مردسالار که در آن مردان به خود حق گفتن هر کلمه ای را به زن می دهند. فهمیدم که دوباره باید عادت کنم، به نگاه های مغرضانه و پر از شهوت مردان این جامعه، به پرزه پرانی ها و طعنه های پسران این شهر و به آزار و اذیت های آنان.
بسیاری از دوستانم پیشنهاد می کردند که دیگر به کابل برنگردم و برای خود زندگی جدیدی را در کوریا شروع کنم. با این که توان انجام این کار را داشتم، اما نمی‎توانستم از زیر بار مسوولیت هایی که خانواده و جامعه بر روی شانه هایم گذاشته است، شانه خالی کنم. نمی توانم زندگی با سهولت و امکانات را به اهدافم و مبارزه برای تغییر، ترجیح دهم. من به این امید مبارزه می کنم تا حداقل نسل بعد از من بتوانند از زندگی بهتری بهره‏‎مند شوند، زندگی که در آن برای به دست آوردن کوچکترین خواسته محدودیت نداشته باشند و رنج هایی را که ما در این جامعه کنونی می کشیم، شاهد نباشند.