۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

تمثیل دروغ کودک برای بدست آوردن روزی


در موتر تاکسی  نشسته بودم  و  منتظر رسیدن به مقصد بودم. در راه در کنجی از سرک، چشمم به پسر خردسالی افتاد که چند شانه تخم مرغ در دستش بود. از سرک که می گذشت، ناگهان به زمین افتاد و با حالتی وحشتناک شروع به تکان خوردن کرد. از دهانش کف بیرون می آمد و دستان و پاهایش، بی اختیار بر روی زمین حرکت می کرد. تخم مرغ ها در گوشه ای از سرک افتاده و شکسته شده بودند. چند مرد زمانی که حالت پسرک را دیدند، از موتر مدل بالای خود بیرون شده و به کمک پسرک رفتند. مردی دست و پاهایش را محکم گرفت و دیگری بوتی را در مقابل دهان وی گذاشت.


 احساس عجیبی داشتم، با دیدن حالت پسرک احساس بدی پیدا کردم، احساس دلسوزی و  احساس مشترکی که همان چند مرد دیگر نیز در دل داشتند و با شتاب به کمک او رفتند. 
موتر تاکسی به سرعت از آن جا می گذشت. نگاه هایم هنوز به دنبال جسم افتاده پسرک بود که ناگهان صدای قهقهه‏ی راننده برآمد. با تعجب به طرفش نگاه کردم.
با حالتی تمسخرانه گفت:" این پسر روزی ده دفعه بیهوش می شود. هر روز خود را در منطقه ای می‏اندازد تا مردم به او کمک کنند. شامپو را در دهان خود می کند و وقتی جای خوب یپدا کرد، خود را در وسط سرک می اندازد تا مردم دل شان بسوزد و به او کمک کنند. در دهانش هم کف شامپو است . یک ساعت پیش در نزدیک پارک زرنگار خود را انداخته بود، همه مردم جمع شدند و هر کی برایش پول می داد. "
با چهره‏ای بهت زده و متحیر به راننده خیره شده بودم. باور نمی کردم که حقیقت را بگوید، زیرا حالت پسر به قدری طبیعی بود که شک کردن بر آن محال به نظر می رسید.
راننده صدای خنده اش، آهسته تر شد و ادامه داد:" پول در آوردن در افغانستان زیاد سخت شده است که حتی انسان ها را مجبور می کند که خود را به حالت دیوانگی بزنند، اما این کار هم توانایی و مهارت زیادی می خواهد که بتواند برای مردم نقش بازی کند و از این راه روزی بدست بیاورد. من خودم تا چند روز باورم نمی شد که آن بچه نقش بازی می کند، اما چند ماه است که کارش همین شده است."
روزگار دشواری را سپری می کنیم. روزگاری که همه را به چند رنگی وادار کرده است. یک کودک فقیر  از زمان کودکی خود می آموزد که چگونه چند رنگ باشد و چگونه با نقش و فریب، ترحم مردم را به خود برانگیزد تا از آن راه لقمه نان روزانه خود را بدست آورد.


زندگی بیشتر ما انسان ها به  چند رنگی مبدل شده است. با هر کس با رنگی متفاوت هستیم و اصلیت خود را فراموش می کنیم. این چه روزگاریست که ما افغان ها با آن درگیر هستیم.
مریم اکبری
جون 2013

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر