۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

درد نسل جوان امروز


در این دوره وحشت زا، همواره این جوانان بوده اند که قربانی خواسته های قدرتمندان شده اند، جوانان قربانی شده ای که خواسته های شان همیشه زیر پا شده است.

در پس گذر زندگی هر نسلی با دشواری هایی مواجه است، اما نسل جوان افغان امروز غرق در آشوب و گرفتاری های روزگار است که خاطرات این آشوب ها هر لحظه درد دل جوانان را تازه می کند. درد جوانان این نسل، سرانجام تلخ آشوب های گذشته ای است که خاطرات تلخ آن در اذهان جوانان رخنه کرده، دردی که جز تحمل رنج ها شاید چاره ای دیگر برای آن نباشد.

درد این جوانان دانستن چیزهایی است که نمی توان به راحتی آن را تغییر داد، آه و افسوس تنها درمان باقی مانده ایست که می توان انجام داد.
درد نسل جوان امروز ، بی توجهی ها و بی اعتنایی هایی است که زندگی جوانان را در برگرفته و یاس و ناامیدی در قلب های هر یک از آنان جا گرفته است. دردی که نمی توان آن را به چشم دید و هر کسی هم نمی تواند آن را احساس کند. این درد، دردی است که هر لحظه در وجود انسان می پرورد و ریشه می دواند.
دانستن چیزهایی  که اکنون سکوت جایگزین آن گردیده، این که می دانیم همه چیز از ما گرفته شده و ما تنها مهره هایی هستیم که هر لحظه در بازی های غول پیکران در خود پیچانده می شویم، بسا درد آور است.
هر چه می کوشیم تا با نابرابری های این زمان، مبارزه کنیم، اما سرانجام به گام های نخستین باز می گردیم. ما چنانی در بازی سیاست های ابر قدرت ها قرار گرفته ایم که حتی خود نیز نمی دانیم که چه می کنیم و چه می خواهیم بکنیم.

این درد ، دردی است که در فکر و ذهن جوانان این نسل درز کرده است. درد جوانان این نسل فدا کردن قربانی های بزرگ برای بدست آوردن کوچکترین خواسته هاست. خواسته های کوچکی که شاید برای مردمان دیگر در حد چشم به هم زدن باشد، اما ما این چنین قربانی می دهیم که خود هم ازآن بی خبریم


فقر و بدبختی به قدری زندگی ما را فرا گرفته که برای  دانستن و شناخت خود نیز وقت نمی یابیم. درد ما سکوت در برابر مسایلی است که روح و روان انسان را هر لحظه در خود می فشرد و عذاب همنشین اندیشه های مان گردیده است. ناگفته هایی که تنها در دل آن جوانانی جا گرفته که می دانند با سرنوشت آنان چگونه بازی می شود و حتی نمی توانند آهی از درون بیرون کشند.
درد جوانان امروز، استعداد کشی هایی است که با آنان به طور فجیع صورت می گیرد، اعتماد به نفس و عشق  آهسته آهسته به یاس و نومیدی مبدل شده و سرانجام انسانیت و وجدان به خواب می رود. اندک کسانی اند که در این آزمون موفق به درآیند، اما بیشترین ها یا می بازند یا فرار را بر تحمل هر عذابی ترجیح میدهند.
و همچنان این جوانان اند که قربانی می دهند.
 شاید این گونه احساس شود که در هر کلمه این جملات اغراق شده، اما این درد همچنان باقیست و در دل ها نهفته می ماند. آنانی که می دانند،  چگونه با سرنوشت و زندگی شان بازی می شود، جز حسرت و سکوت، آهی در بساط ندارند و آنانی که بی خبراند، به امکانات بازی دهنده‏ی دست بالا دلخوش می شوند.
اما این درد همچنان باقیست .
مریم  اکبری

دختر، مایه‏ ی ننگ افغان‏ ها

زن همسایه تا چند روز پیش با اشتیاق تمام منتظر چهارمین فرزند خود بود. همسایه‏ها از تجربه‏ی چندین ساله‏ی شان، به او نوید آمدن پسر داده بودند. او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، زن همسایه همانند بیشتر مادران افغان فقط آرزوی بچه دار شدن داشت، اما بعد از پسر اول، دو دختر به دنیا آرود.

او با تشخیص خشو و همسایه‏ها انتظار به دنیا آوردن پسرش را می کشید. بسیار خوشحال بود. او هر روز به خرید می رفت و لباس و اسباب بازی برای طفلش می خرید. روزی تصمیم گرفت همراه زن ایورش به معاینه تلویزیونی برود تا از صحت مندی فرزندش مطمین شود. با چهره‏ای بشاش از خانه خارج شد، اما وقتی برگشت، دیگر آن مادر شاد و امیدوار نبود. چند بار در شفاخانه ضعف کرد و اشک و ناله را همدم زندگی خود ساخت. چند تبخال دور لبش برآمد. از نان و آب مانده بود. هر لحظه ناله می کرد و از بدبختی و بدشانسی خود نزد خدا شکایت می کرد.زن همسایه در شفاخانه فهمید که در بطنش دختر نه پسر است، برای همین خود را بدبخت تصور می کرد. تا چند روز لب به غذا نمی زد. حتی روزی به نزد داکتر رفت تا فرزندش را سقط کند، اما طفل کامل شده بود و دو ماه دیگر متولد می شد. چاره ای نداشت و مجبور بود طفل را نگهدارد.

 از آن روز به بعد با سردی برخورد می کند و انتظار به دنیا آمدن طفلش را نمی کشد.طفل او هنوز هم در بطنش است، اما همه چیز از آن لحظه که به شفاخانه رفته، تغییر کرده است. او دیگر میلی  به خرید لباس و اسباب بازی برای دخترش ندارد و تصمیم گرفته که از لباس های دختران دیگرش برای طفل جدیدش استفاده کند. فقط به این خاطر که او پسر نه، بلکه دختر است و باید از داشتن امکانات و وسایل مود دلخواهش محروم باشد.
این حقیقت تلخ یکی از خانواده های افغان است، در حالی که در بیشتر خانواده ها دختر آوردن مایه ننگ محسوب شده و اگرعروس خانواده دختر به دنیا بیاورد، بد طالع و حقیر شمرده می شود، اما اگر مادری بچه زا باشد او را زنی خوش قدم و مورد لطف خدا می دانند.



زنان در جامعه سنتی افغان نه تنها که همواره مورد خشونت و ظلم قرار می گیرند و از کم ترین امکانات زندگی محروم اند، حتی در وقت به دنیا آمدن او را بد قدم محسوب می کنند.
این باور ناپسند چنان در میان خانواده ها ترویج یافته که حتی زنان از جنس خود نیز نفرت پیدا کرده اند و خود را بدبخت می دانند، چنانی که مادر، زنی که نه ماه طفلش را با دشواری در بطنش نگه داشته و رنج زیادی را در این مدت متقبل می گردد، با دانستن این که طفلش دختر است، حتی حاضر به سقط و از بین بردن طفلش می گردد.

در بسیاری از این گونه خانواده ها، زن با مشاهده‏ی این که چه تفاوت هایی بین پسر و دختر خانواده صورت می گیرد و چگونه دختر از داشتن امکاناتی که در اختیار پسر داده می شود، محروم است و همچنان این که خود او با آوردن دختر با چه رفتارهای خشنی از سوی خانواده مواجه می گردد، آرزو می کند که تمام فرزندانش پسر باشد.در کنار این مسایل، بیشتر زنان به دلیل ممانعت خانواده‏ها هرگز نمی توانند به تحصیل پرداخته و از حقوق واقعی خود آگاهی یابند.

باورهای غلط بزرگان و سنت‏های زن ستیزانه، چنان ذهن زنان را شسته است که آنان از جنس خود نیز بیزاری می جویند و به دلیل نا آگاهی  نمی توانند در برابر بی عدالتی ها کلامی از شکایت و انتقاد بر لب بگشایند.این گونه مسایل اگر چه چندان انعکاس رسانه ای نداشته، اما در حقیقت هر دختری از آن رنج می برد. رنجی که تنها دختران می توانند آن را درک کنند.همواره به افغان ها یادآوری می شود که اسلام به عنوان بهترین دین، سنت غلط زنده به گور کردن دختران را از میان برداشت، اما آیا اکنون این گونه بیزاری های مخفی نسبت  به تولد دختر، خود نوعی زنده به گور کردن دختران محسوب نمی شود؟ تنها تفاوت در این است که به جای جسم، روح و روان دختران زنده به گور می شود.
در اخیر اگر چه این حقیقت تلخ همچنان در زندگی افغان ها ادامه دارد و خواهد داشت و خانواده ها یکی پس از دیگری از آوردن دختر خواهد نالید، اما درد این است که چگونه باورها و تفاوت ها باعث شده  که ما از جنس خود نیز بیزار شویم. از این که دختر به دنیا آمدیم و به همین دلیل امکانات زندگی از ما گرفته شده است.




مرگ حقیقتی است تلخ و آشکار!



حقیقتی که همه باید طمع آن را بچشند، برای بعضی ها شیرین و برای برخی تلخ و ناگوار. حقیقتی که انسان نه می خواهد آن را تجربه کند و نه آرزو می کند تا ابد زنده بماند و تلخی های روزگار را بچشد.



از مرگ دوستان و آشنایان، چیزی که برای ما باقی می ماند، درد است و خاطرات عزیزانی که از دست شان می دهیم. هر مرگ به یادمان می آورد که دنیا تا چه حد بی وفاست و دنیا را هم اگر روزی در دست داشته باشیم، باز هم روزی همه چیز را ترک کرده و روی به خاک می زنیم. خاکی که در تابستان ها از گردو غبار آن و در زمستان ها از گل آن آزرده می شویم.
با هر مرگ به یاد می آوریم که نتیجه این همه تلاش های پی در پی ما چیست و در نهایت به چه چیزی می خواهیم دست یابیم، اما در آخر بی جواب، دوباره به کارهای مان ادامه می دهیم.

من از خودم هم درعجبم که با این که مرگ عزیزانم را با چشم می بینم و از تلاش و پشتکار نا امید میشوم، اما چه می شود که پس از گذشت چند روز، دوباره همه چیز را از یاد برده و به تلاش ها و پشتکارهایم ادامه میدهم، برای به دست آوردن و بهتر زیستن!
امروز هم یکی از همین روزها بود و مرگ پدر بزرگم، مرا به یاد دردها و پرسش های به جواب نرسیدهام انداخت، اما من پس از هر مرگ دوباره وعده ام را به یاد می آروم، این که هرگز وجدانم را ناآرام نسازم و روحم را با پلیدی ها آلوده نکنم. این که تا می توانم خوب زندگی کنم و روحم را نیازارم.

از تمام مرگ هایی که دیده ام، مرگ بهترین دوست و هم صنفی ام برایم دردآورتر از هر مرگ دیگری بوده است. دوستی که چهار سال را با خوشی ها و غم ها یکجا در صحن دانشگاه گذراندیم و همه چیز را با هم تقسیم کردیم. کسی که بدون داشتن هیچ بیماری ای، با ما خداحافظی کرد و تنها دختر دوساله اش از او به جا مانده است.
درد آور تر از آن، زمانی بود که پس از گذشت تنها چند ماه از مرگ پلوشه، شوهرش که عاشق و دوست همسرش بود، با دختری نامزد شده و دوباره به زندگی خود با شادی و خوشی ادامه می دهد.
با این حال، آنچه که همیشه وجود دارد، حقیقت تلخ مرگ است و انسان راهی جز پذیرفتن آن ندارد.

مریم اکبری