حقیقتی که همه باید طمع آن را بچشند، برای بعضی ها شیرین و برای برخی تلخ و ناگوار. حقیقتی که انسان نه می خواهد آن را تجربه کند و نه آرزو می کند تا ابد زنده بماند و تلخی های روزگار را بچشد.
با هر مرگ به یاد می آوریم که نتیجه این همه تلاش های پی در پی ما چیست و در نهایت
به چه چیزی می خواهیم دست یابیم، اما در آخر بی جواب، دوباره به کارهای مان ادامه
می دهیم.
من از خودم هم درعجبم که با این که مرگ عزیزانم را با چشم می بینم و از تلاش و
پشتکار نا امید میشوم، اما چه می شود که پس از گذشت چند روز، دوباره همه چیز را از
یاد برده و به تلاش ها و پشتکارهایم ادامه میدهم، برای به دست آوردن و بهتر زیستن!
امروز هم یکی از همین روزها بود و مرگ پدر بزرگم، مرا به یاد دردها و پرسش های به
جواب نرسیدهام انداخت، اما من پس از هر مرگ دوباره وعده ام را به یاد می آروم، این
که هرگز وجدانم را ناآرام نسازم و روحم را با پلیدی ها آلوده نکنم. این که تا می
توانم خوب زندگی کنم و روحم را نیازارم.
از تمام مرگ هایی که دیده ام، مرگ بهترین دوست و هم صنفی ام برایم دردآورتر از هر
مرگ دیگری بوده است. دوستی که چهار سال را با خوشی ها و غم ها یکجا در صحن دانشگاه
گذراندیم و همه چیز را با هم تقسیم کردیم. کسی که بدون داشتن هیچ بیماری ای، با ما
خداحافظی کرد و تنها دختر دوساله اش از او به جا مانده است.
درد آور تر از آن، زمانی بود که پس از گذشت تنها چند ماه از مرگ پلوشه، شوهرش که
عاشق و دوست همسرش بود، با دختری نامزد شده و دوباره به زندگی خود با شادی و خوشی
ادامه می دهد.
با این حال، آنچه که همیشه وجود دارد، حقیقت تلخ مرگ است و انسان راهی جز پذیرفتن
آن ندارد.
مریم اکبری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر