۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

آزار دادن زنان یعنی چه؟



آزار جنسی فقط به تجاوز جنسی به یک شخص و آسیب دیدن به جسم وی گفته نمی‏شود. زمانی که یک شخص روحش نیز ناراحت شود، خود بدترین نوع آزار جنسی محسوب می گردد. آزار دادن در افغانستان مساله ای است که چندان در رسانه ها با جزییات آن به نشر نرسیده و کسانی که دچار آزار و اذیت شده اند، نیز قفل سکوت را نشکسته اند تا مشکلات خود را در جامعه مطرح کنند و به نوعی تابوشکنی کنند.
بسیاری از دختران هستند که روزانه چندین بار، مورد آزار و اذیت مردانی قرار می‏گیرند که روزانه اولین کارشان در آغاز روز، آزار دادن دختران است. گروهی مزدور کار که بیشتر در سرک های خلوت یا همراه با بایسکل خود گشت زده تا سوژه خود را پیدا کنند یا قدم زنان در کوچه ها می گردند تا طعمه خود را بیایند.

این آزار ها از پرزه گفتن، تهدید کردن، دست زدن به جسم دختران شروع شده و تا حد نشان دادن عورت خود نیز ادامه دارد. شاید برای دختران این جامعه مطرح کردن این که چگونه روزانه مورد آزار و اذیت قرار می گیرند، بسیار ناراحت کننده و غیر قابل بازگویی باشد، اما به عنوان یک زن، خود را مسوول می‏دانم تا از خاطرات تلخ خود که روزانه چندین بار شاهد آن هستم، سخن بزنم و مسایلی را که در جامعه نادیده محسوب می شود، بازگوکنم، به این امید که شاید حداقل با این گفته ها، امثال من جرات مطرح کردن دردهای شان را پیدا کنند و هم جامعه واقعی پرچالش زنان به وضاحت شناخته شود.
در یکی از همین روزهای تلخ، روز من هم با آغازی آزار دهنده شروع شد. روزی که روح و روانم به شدت آسیب دید و تمرکزم را از بین برد. آن روز به دلیل برگزاری یکی از برنامه های دانشجویان به طرف دفتر می رفتم. سرک ها و کوچه ها خلوت بود و با سرعت به طرف دفتر روان بودم. چند قدمی که از خانه دور شدم. مردی از دور، نمایان شد. از کوچه می گذشت، اما زمانی که مرا در کوچه تنها یافت، چهره و شیوه راه رفتنش تغییر کرد. همین که از مقابل، به من رسید، با پرزه پرانی و  دست انداختن به زیر شلوارش مرا تهدید کرد. 
این  موضوع  برای دختران جامعه ما تازگی ندارد. بسیاری از دختران هستند که هر روز با چنین حادثه‏ی دشواری مواجه می شوند. با این که قهر و عصبانیت تمام وجودم را فرا گرفته بود، اما سعی کردم تا خونسردی خود را حفظ کنم. وارد هر کوچه‏ای که می شدم، آن مرد مرا تعقیب می کرد. تا سرک عمومی نیز چندین متر باقی مانده بود. راه برگشت هم نداشتم. با احتیاط اما سریع، کوچه ها را سپری کردم تا به منطقه ای پر ازدحام برسم.
 مرد هنوز به تعقیب من بود، همین که به آن منطقه‏ی پر جنب و جوش رسیدم، خیالم راحت تر شد، اما باید خود را سبک می ساختم و جزای آن مرد را به دستش می دادم. در گوشه ای ایستاد شدم و منتظر آمدن آن مرد شدم. او با خونسردی کامل و با حالتی که هرگز مرا ندیده و به راه خود روان است، می خواست از کنارم بگذرد. همین که نزدیک شد، ناگهانی سیلی محکمی به صورتش وارد کردم و هر چه از دهانم پرید، به او گفتم. در مقابل چشمان مردم، شروع به دفاع از بی گناهی خود کرد و به سرعت از آن جا دور شد.

این داستان حقیقی، تنها بخش کوچکی از چالش های زندگی زنان را در بر می گیرد. این گونه آزارها صدمه شدیدی به روح و روان زنان وارد می کند. بسیاری از زنان در مقابل این گونه آزار ها سکوت می کنند تا بلکه بار گناه بر دوش خود آنان انداخته نشود و به اصطلاح آبروی خانواده شان از بین نرود.
مریم اکبری بهار 2013

اسلحه، غیرت مردانه افغان ها



روز سرد و پاییزی بود. من به همراه یک از دوستانم در سرک منطقه ای به نام سرکاریز روان بودیم. در طول راه سرگرم قصه‏های دانشگاه و تصمیم هایی که پس از فراغت گرفته ایم، بودیم.  پس از مدتی موتر صرف آبی رنگی با مدل 2006 از راه رسید. صدای آهنگ داخل موتر از چند کیلومتری شنیده می شد. من و دوستم در کنجی از سرک حرکت می کردیم. موتر به ما نزدیک شد و با سخنان زننده و زشت قصد جلب توجه ما را نسبت به خودش داشت. چند سخن زشت، فحش و سپس صدای قهقهه‏ی افراد داخل موتر بلند شد و با سرعت زیاد از ما دور شدند. در این میان پوزخند ها و طعنه های مردم به ما چسبیده شد. کار دیگری نمی توانستیم انجام دهیم، به جز احساس  تاسف از چنین انسان های بی درک و منطق. ما به راه خود ادامه دادیم. پنج دقیق بیشتر طول نکشید. موتر آبی رنگ در کنجی از سرک توقف کرده بود. دو پسر جوان از موتر پایین شده بودند و در حال صحبت کردن با یکی از دوستان شان بودند. اگر چه سخنان زشت آنان مدام در گوشم می پیچید، اما نخواستم که خود را با آن ها درگیر کنم. چیزی نگفتیم و به آرامی از کنارشان می گذشتیم. یکی از پسر ها که ما را شناخت، از دور صد زد:" شما سگ های بی حیا یاد ندارید از گوشه سرک راه بروید."
دیگر نتوانستم سخنانش را تحمل کنم. با این که چند قدم از آن جا دور شده بودم، اما برگشتم و با عصبانیت به سراغ پسر رفتم. نمی‏دانستم چه باید کنم، اما تنها می خواستم ثابت کنم که ترسو نیستم و اجازه نمی دهم هر انسان بی سر و پایی بدون دلیل، به ما توهین کند. برگشتم و با عصبانیت به نزدیکش رفتم. پسر ترسید و از من دور شد. گفتم:" اگر مرد هستی، ایستاد شو تا بی حیایی را برایت نشان دهم."

پسر به دور موتر پناه برد و هر چه می‏خواستم به او نزدیک شوم، به دور موتر می چرخید و به فحش دادن ادامه می داد. دیگر کنترولم را از دست دادم. سنگی به دستم گرفتم و به طرفش پرتاب کردم، سنگ بر  پشت پسر اصابت کرد.
نمی‏دانستم گناه ما چیست؟  این که زن هستیم. هر کس، هر زمانی که بخواهد بدون دلیل به  زن توهین کند و با فحش و پوزخند  ما را به باد تمسخر بگیرد.
 پسر دیگر نزدیکم آمد و اسلحه ای را از کمرش درآورد و شروع به تهدید کردن من کرد، هر چه از زبانش فحش و حرف های قبیح و زننده بیرون آورد، گفت. اسلحه را روبرویم گرفت و گفت: " تو دختر فاحشه و بی حیا را تکه تکه کنم. "
 در سرک، موترها متوقف شده بود،  نزدیک به بیست مرد در سرک تماشا می‏کردند،  اسلحه روبروی من گرفته شده بود و همه منتظر حادثه بودند، حتی یک نفر هم چیزی نگفت و جلو آن پسر را نگرفت. آن گاه بود که خود را تنهای تنها احساس کردم، همه منتظر شنیدن صدای شلیک اسلحه بودند. در جامعه ای که به خاطر زن بودن همیشه مورد تمسخر قرار می گیری و حتی نمی توانی با اطمینان  بگردی.
با اطمینان کامل اسلحه را در مقابل مردم در دست گرفته بود و اگر می خواست می توانست به راحتی شلیک کند، زیرا می دانست که کشتن در افغانستان کاریست آب خوردن. هیچ کس پاسخگو نیست و پس از مرگ من می توانست با دادن رشوه خود را از بند رها کند.
پسر اسلحه در دستش بود.  آن گاه خود را بی پناه و تنها احساس کردم و آن زمان بود که درک کردم چگونه افغانستان بدترین مکان برای زنان است. افغانستان بدترین و وحشت ناک ترین مکان برای زنان است.
 آن قدر غافلگیر شده بودم که مبهوت و مات مانده بودم. وقتی چهره بهت زده مردم را دیدم که بی اعتنا و هیجان زده منتظر حادثه بودند، به حیرت آمدم که در چه جامعه ای زندگی می کنم. در جامعه ای که با هزاران مشکلات آن ایستادگی کردم  و به تحصیل خود ادامه دادم تا بتوانم برای مردم خدمتی کنم. در جامعه ای که فقر و بدبختی در آن فلاکت بار است. بی کاری و نا امنی همه را خسته و وحشت زده کرده است.
در آن زمان نگاه ها مرا مایوس ساخت. من بی اعتنا به فحش های پسر اسلحه به دست، بدون گفتن کلمه ای از کنار او گذشتم، شاید از پشت سر شلیک می کرد، اما به راهم ادامه دادم و از او دور شدم. هر لحظه به این فکر می کردم که چه مزحکانه به باد تمسخر گرفته شدیم و چه بی دلیل تهدید شدیم.
مبهوت و حیران به راه خود ادامه دادیم. مرد جوانی که در گوشه سرک به تماشا آمده بود، نزدیک و آمد وگفت:" یک سیلی می زدی، باز اگر شلیک می‏کرد، ما می فهمیدیم که کدش چی کنیم."
آن لحظه نه وحشت کرده بودم و بی اعتنا بودم.  من از افکار مردم کشور و طرز تفکر جامعه ام به حیرت افتاده بودم. به این که چقدر جان یک انسان برای آن ها بی ارزش است به حیرت آمده بودم. چند قدم یاز آن جا دور نشده بودیم که همان پسر اسلحه به دست دوباره در مقابل مان سبز شد و دوباره تهدیدمان کرد. من و دوستم بی اعتنا از آن جا دور شدیم.
آن شب را به سختی گذراندم. شاید در آن قضیه من هم بی تقصیر نبودم، اما بی تفاوتی های مردم جامعه ام دردناک تر از تهدیدهایی بود که از آن دو پسر شنیدم. بی تفاوتی در مقابل زنان و تا چه حد زنان در این جامعه بی اهمیت خوانده می شوند.

مریم اکبری 2011

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

تجربه اولین سفر به بلخ


بلخ شهری است بسیار گرم و دلگیر، اما با صفا و مردم دوست. شهری که از چهار طرفش گنبدهای آبی روضه شریف دیده می شود. در اولین ثانیه های ورود به شهر مزار شریف، عکس های نصب شده‏ی عطا محمد نور والی بلخ در هر نقطه و گوشه شهر مرا به یاد تابلوهای بی شمار شاه تایلند انداخت که در هر جا دیده می شد. در هر چهار راهی، در داخل اتاق های دانشگاه های بلخ، در کوچه ها و سرک ها، در بیلبوردهای تبلیغاتی و خلاصه درهر گوشه و کنار شهر چشم انسان به عکس های او بر می خورد. 


با این که بلخ به شهری آرام مشهور است، اما تردد بسیار موترهای مدل بالا، جاده ها را بسته می کند. با این که مردم مزار نسبت به کابل از امکانات بهتری برخوردارند، اما فرهنگ برانگیخته از افکار افغان ها، زنان را تا هنوز در محدودیت ها قرار داده است. با این که تعدادمحدودی از زنان با فعالیت های خود می‏کوشند تا زنان دیگر را به فعال بودن و در اجتماع حضور فعال داشتن، ترغیب کنند، اما با این حال فعالان زن در این شهر کمتر به چشم می‏ خورند.
اکثر زنان مزار برقع به سر دارند. در میان این زنان تحصیل کرده هایی نیز هستند که در زیر برقع با شیک ترین موترها در شهر گشت و گذار می کنند. اما جالب این جاست که برقع پوشیدن برای زنان تحصیل کرده‏ی مزار به گفته ی خودشان، اجبار نیست. آنان به میل و رغبت خود برقع می کنند، زیرا سال ها برقع به سر کرده، به نوعی با آن عادت کرده اند و خود را در آن راحت تر احساس می کنند.
با این که  تا هنوز نیز محدودیت های زیادی بر سرراه زنان به چشم می خورد، اما  فراهم آوری مکان های مناسب برای خانواده ‏ها این شهر را متمایز می سازد. وجود پارک های سر سبز و زیبا که خانواده ها می توانند با کمال امنیت به آن جا رفته و با خاطری آسوده تا نیمه های شب وقت خود را در کنار یکدیگر سپری کنند.
به هر حال، با این که شهر بلخ، از لحاظ امکانات، امنیت و پاکی در موقعیت بهتری نسبت به کابل قرار دارد، اما شهری دلگیر و گرم است که سپری کردن زمان در آن جا برای انسان مشکل است. نمی دانم ج چرا! اما کابل را نسبت به هر شهر دیگری ترجیح می‏دهم. شاید خود را آزادانه تر احساس می کنم و می توانم بهتر به عنوان یک زن در جامعه حضور داشته باشم.
مریم اکبری













۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

"آرزو دارم که انجنیر شوم"




سردار ولی پسر یازده ساله ای است که مدام در سرک های  کوته سنگی پرسه می زند، هر بوتلی را که می یابد، آن را در بوجی زرد رنگش می اندازد. ولی که از شدت نور آفتاب ، چهره و دستانش  سیاه و کبود شده و لباس هایش بوی بد زباله می دهد، می گوید  که  دو سال است زباله جمع آوری می کند، بوتل ها را از کوچه ها و سرک ها جمع کرده و هر بوتل را در بدل دو افغانی به فابریکه ای می فروشد.
او لباس خاک آلود نصواری رنگ به تن دارد و دست ها و پاهایش خاکی و چرک است. همیشه بوجی پر از زباله خود را به شانه اش انداخته و با گشتن داخل سطل های زباله دکانداران ، به دنبال قوطی های پپسی و پلاستیکی دیگری می گردد.
هم اکنون کودکان بسیار ی وجود دارد که در سرک ها به کار های شاقه مشغول بوده و با این که در طول روز با مشکلات زیادی روبرو می شوند، اما به ناچار به کار و زحمت خود ادامه می دهند.
این پسر کوچک، با  این که علاقه بسیاری به درس و تحصیل دارد، اما به دلیل سطح پایین اقتصاد و فقر مجبور است که مانند انسان های بزرگسال کار کند. او به زیان خود ادامه می دهد:" تا حالا مکتب نرفته ام، بسیار خوش دارم که به مکتب بروم، اما پدرم نمی ماند، پدر م می گوید که مکتب چه فایده دارد، برو کا ر کن تا خرج خانه پیدا شود. "
سردار ولی آرزو دارد که به مکتب برود و می گوید که اگر روزی توانست به تحصیل بپردازد، رشته انجنیری را انتخاب خواهد کرد تا  او ل از همه، برای خانواده اش خانه ای بسازد.
 او در خانه ای کرایی در منطقه ای  به نام دیوان بیگی زندگی می کند. برای سه اتاق ماهانه چهار هزار افغانی کرایه می دهد. پدرش بر سر کراچی دستفروشی می کند و با پول ناچیزی که از آن بدست می آورد، خرج مخارج روزانه خانه می کند.
 این طفل کارگر، از صبح بامداد  تا اذان شام مشغول به کار است و به گفته  خودش روزانه 40 افغانی عاید دارد. او  چهار برادر و دو خواهر دارد و خودش پسر بزرگ خانواده است .
او که چهره ای خسته و رنگ پریده دارد، با نا امیدی از دولت می خواهد که برایش کمک کند. موصوف می گوید:"از دولت می خواهم که به ما کالا و لباس بدهد، پدرم یک کار خوب پیدا کند تا من دیگر سر سرک ها کار نکنم و بتوانم مانند بچه های دیگر به مکتب بروم . "
 مریم اکبری 

"دلم از زندگی سیاه شده است"



در مقابل دروازه پوهنتون محصلان زیادی در اطراف کراچی جمع شده اند. دو پسر جوان در کنجی از کراچی  مشغول پختن بولانی هستند. با این که عرق از سر و صورت شان جاری است، اما با این حال در پختن بولانی ها عجله می کنند.
نجیب (صاحب کراچی) جوان بیست ساله ای است که همراه کارگرش به بولانی پزی مشغول است.  وی هشت سال است که به این کار می پردازد. در کودکی پدرش را از دست داده و به ناچار نان آور خانه می شود. او می گوید:" من تا صنف هشت درس خواندم ولی بعد از فوت پدرم  مجبور شدم که در سر سرک بولانی پزی کنم. غم روزگار  ما را از مکتب ماند و نتوانستم به تحصیلم ادامه دهم."
شاید بولانی پزی، کار آسانی به نظر برسد، اما سختی آن، با کار در سرک درک می شود. او می گوید:" پختن بولانی بسیار سخت است. هر شب سه سیر کچالو را جوشانده و پوست می کنم. بعد آن را می کوبم تا نرم شود. گندنه را از بیرون می خرم  و تا نصف شب آن ها را پاک کرده و ریزه می کنم. هر شب مجبورم که دو سیر آرد را خمیر کنم تا صبح برسد. هر روز صبح زود مواد بولانی را می گیرم و به سوی کار می آیم و مشغول پختن بولانی می شوم."
 به گفته نجیب، سختی کار زمانی آغاز می شود که در سرک از سوی پولیس  و شاروالی اذیت و توهین شود. ادامه می دهد:" آزار و اذیت پولیس و ترافیک دل ما را از زندگی سیاه کرده است. قبلا در دهمزنگ کار می کردم. یک روز پولیس ها آمدند و کراچی ام را با خود بردند. سه سال است که مقابل سید جمال الدین بولانی می فروشم. بعضی وقت ها ترافیک ما را اذیت می کند. نان صبح و چاشت ترافیک ها را مفت می دهم تا اجازه دهند که کار غریبی خود را کنم."
نجیب روزانه 500 افغانی عاید دارد که نیم آن را با کارگرش تقسیم می کند. بیشتر مشتریان او را دختران مجصل تشکیل می دهد. این پسر جوان هر روز از شش صبح  تا چهار بعد از ظهر کار می کند و اکنون به نور شدید آفتاب و گرما عادت کرده است.
این بولانی پز جوان، سه خواهر و برادری کوچکتر از خود دارد، با این که برادر کوچکش به مکتب می رود، اما خواهرانش به خانه داری و کمک به مادر مشغول هستند. آن ها در خانه ای کرایی با پرداخت ماهانه سه هزار افغانی زندگی را به سر می برند و نجیب تمام مسئولیت های خانه را به تنهایی به عهده گرفته است.
در چهره نجیب خستگی نمایان است. زمانی که از او در مورد آرزویش می پرسم،  پس از پاک کردن عرق پیشانی اش می گوید:" چرا دروغ بگویم؟  هیچ آرزویی ندارم.  آینده ما هم خراب است. فقط می خواهم که بولانی خود را بفروشم و کمتر اذیت شوم."
مریم اکبری 2011

شغلی دایمی بر روی سرک


در گرمای سوزان آفتاب، سر سرک، ایستاده است. دسته سرخ رنگی که نشانه توقف است، به دست دارد. موتر ها که به سه راهی نزدیک می شوند، دسته را بالا برده و موتر ها را توقف می دهد. غلام نبی مرد 43 ساله ای است که نیم عمر خود را در مدیریت ترافیک سپری کرده است.
 او در سه راهی ایستگاه دانشگاه کار می کند و از وظیفه اش راضی است. نظر به مشکلاتی که در خانواده داشته تا صنف نهم توانسته به تحصیلاتش ادامه بدهد، سپس به عسکری رو آورده و تااکنون به عنوان پولیس ترافیک به فعالیتش ادامه می دهد.
وی می گوید:" ما قبلا در غزنی زندگی می کردم. چند سالی است که به کابل آمده ام، اما این وظیفه را ترک نکردم. از پنج و نیم صبح تا نه شب کار می کنم و 11700 افغانی معاش می گیرم.  از این که به کشورم خدمت می کنم، خوش هستم. اگر معاش مان زیاد تر شود، خوشحال تر می شوم، اما با این مقدار پیسه هم راضی هستم  و خدا را شکرمی کنم. "

 در هر چهارراهی شهر کابل، وجود دو یا سه پولیس به چشم می خورد. غلام نبی از بی توجهی شهروندان نسبت به قانون انتقاد کرده و می گوید:" هر روز صبح که چراغ های ترافیکی را روشن می کینم، اگر در چهار راهی ها ایستاد نباشیم، مردم به چراغ ها توجهی نکرده و تخلف می کنند. وقتی چراغ سرخ می شود، دریورها اگر ببینند که پولیس نیست، از سرک عبور می کنند و اهمیتی به قانون نمی دهند."
این پولیس ترافیک در مورد علت بی توجهی مردم تصریح می کند :" گاهی وقت ها خودم حیران می شوم که چرا مردم قانون را رعایت نمی کنند. کسی که لیسانس دریوری می گیرد، چند ماه کورس آن را می خواند و در مورد قوانین دریوری مطلع است، اما عمل نمی کند. ترافیک ها هم چاره ای جز جریمه کردن ندارند. روزانه دریورها را سه هزار افغانی جریمه می کنیم، اما باز هم تخلفات کم نمی شود."
به باور وی، اگر چه شهروندان در هر طبقه ای بی قانونی می کنند، اما ثروتمندان و زورمندان بیش از همه قانون را زیر پا می کنند. ادامه  می دهد:" بیشتر موتر های مدل بالا تخلف می کنند. ترافیک هر چه توان داشته باشد، مانع خلاف ورزی مردم می شود، اما بعضی از زورمندان را که همراه بادیگاردهای مسلح خود از چراغ سرخ می گذرند،  چه می توان گفت. ما کاری کرده نمی توانیم و اجازه می دهیم که بگذرند."
 کار در روی سرک بسیار دشوار است و دشواری آن را تنها کسانی درک می کنند که در گرمای تابستان و در سرمای زمستان بدون هیچ پناهگاهی کارکنند. پولیسان ترافیک نیز از جمله کسانی هستند که  ناچار اند در روی سرک به وظیفه شان ادامه دهند.
غلام علی که 26 سال است بر روی سرک فعالیت می کند، در باره سختی کار خود می گوید:" من در سردی و گرمی در سر سرک کار می کنم. در تابستان گرم، همیشه از سر و صورت عرق می ریزد و در زمستان ها پا ها و دست های ما یخ می زند، اما این وظیفه ترافیک است و چاره دیگری نیست. در زمستان ها هم در غرفه بخاری نداریم که خود را گرم کنیم. با همان یونیفورم زمستانی زندگی را می گذرانیم. بعضی وقت ها خسته می شوم، اما از این که به وطنم خدمت می کنم، خستگی ام تمام می شود و به کارم ادامه می دهم."
غلام علی سرپرست خانواده است و با شش نفر اعضای خانواده اش زندگی می کند. فرزندان او مشغول درس خواندن هستند. در اخیر در مورد فرزندان خود اظهار می کند :" فرزندانم باید درس بخوانند و به دانشگاه بروند. آرزو می کنم که در زندگی به مقام بالایی برسند و به کشور خود خدمت کنند. من درگذشته نتوانستم به تحصیلاتم ادامه دهم، اما فرزندانم باید درس های خود را به پایان برسانند."
مریم اکبری  2011


ورود گداها به دانشگاه کابل، چرا؟


به ساعتم نگاه کردم نزدیک ۹ صبح بود، همه در صنف نشسته بودند. چشم ها به سوی استاد، خیره شده و سکوت همه جا را فراگرفته بود، ناگاه صدای تق تق دروازه به گوش رسید. همه با  تعجب به دروازه می نگریستند. استاد با عجله دروازه را گشود.  پیرمردی با لباس های ژولیده و کهنه بود که عینک ذره بینی بزرگی به چشم داشت. با کمک عصای چوبی اش لنگ لنگ کنان داخل صنف شد و شروع کرد به ناله و زاری که در راه رضای خدا خیرات بدهید. بعضی از شاگردان خند یدند و برخی نیزکه دل شان به حال پیرمرد سوخته بود، شروع کردن به پالیدن کمی پول تا به پیرمرد کمک کنند، اما استاد به شاگردان اجازه نداد و چون کمی عصبانی شده بود با ملایمت او را از صنف بیرون کرد. پس از مکثی کوتاه دوباره سخنانش را آغاز کرد. هنوز حواس ها  جمع نشده بود که دوباره دروازه به صدا در آمد. این بار همان پیر مرد بدون اجازه گرفتن به سرعت داخل دروازه شد و دستانش را به سوی دانشجویان بلند کرد و تمنای کمک و همیاری نمود. استاد که بسیار عصبانی شده بود با خشم وناراحتی گفت :"پدر جان هر کاری یک جای داره، پوهنتون که جای گدایی نیست" و سپس بیرونش کرد. استاد که تمرکز فکر خویش را از دست داده بود، صنف را ترک کرد و رفت . با خود می اندیشیدم که با وجود مسوولان امنیتی در دروازه ی دانشگاه چگونه این پیرمرد توانسته است حتا به داخل صنف ها نفوذ کرده و برای استادان و شاگردان اخلال وارد کند. اما جوابی برای این پاسخ نداشتم."
گفته های بالا از زبان دانشجویی است که از نبود نظم در دانشگاه و بی کفایتی مسوولان امنیتی انتقاد شدید دارد.
اجمل دلنوا دانشجوی سال سوم دانشکده ی اقتصاد، عدم  رعایت نظم  را از جمله دلایل ورود گداها به داخل دانشگاه می داند و می گوید : " متأسفانه در جامعه ی ما نظم و مقررات هیچ وقت و در هیچ اداره و مرکزی رعایت نمی شود و هرکس به نحوی سوء استفاده های خود را می کند به همین خاطر است که در دانشگاه چنین مسایلی ایجاد می شود و اذهان دانشجویان را مشوش می کند."

به باور وی، مسوولان امنیتی به علت کمی معاش، دست به معامله گری با گدایان می زنند که نه تنها گداها بل، هر فرد دیگری می تواند به راحتی به داخل دانشگاه راه یابد. دانشگاه فضایی جهت کسب علم ودانش جوانان مبتکر و با استعداد می باشد و دانشجویان نیز با اطمینان از چنین محیطی با خاطر آسوده  تحصیل می کنند،  اما بی توجهی مسوولان امنیتی نسبت به ورود گداها در صحن دانشگاه به سادگی می تواند زمینه ای برای فرصت طلبان مهیا کند و خطر بزرگی برای دانشجویان محسوب گردد. مصباح حسین دانشجوی دانشکده ی ژورنالیزم، با نظریه های  محمد علی موافق بوده و اظهار می دارد که، ورود گدایان به دانشگاه نشانه ی این است که تا هنوز هم آن نظم و دسپلینی که باید در دانشگاه هاحاکم باشد، وجود ندارد.
 وی همچنان ضعف نظم امنیتی و نظم اداری در دانشگاه را از جمله عوامل ورورد گدایان عنوان می کند و ادامه می دهد که از یک سو مسوولان امنیتی در انجام وظیفه ی  خود کوتاهی می کنند و از سوی دیگر کارمندانی که موظفند به جز از دانشجویان، باید مانع ورود افراد دیگر به داخل دانشکده ها شوند ، اما آنان نیز بی توجه هستند.
اجرای قانون دانشگاه، یکی از وظایف اساسی مسوولان می باشد که پای بندی به آن موجب پیشگیری از وقوع حوادث ناگوار می شود، اما اگر این بی توجهی ها ادامه یابد به طور قطع جبران حوادث ناگوار جبران ناپذیر خواهد بود. برخی دیگر از دانشجویان بدین باور اند که، عدم داشتن فرهنگ در جامعه و بی احترامی به ارزش های اخلاقی سبب مشاهده ی چنین صحنه هایی در محیط دانشگاه شده است. نجیبه ستانکزی دانشجوی دانشکده ی ادبیات بدین باور است که گدایی مسأله ای ضد هنجار و ضد ارزش های جامعه می باشد و زمانی که در محیط علمی و آکادمیک گداها به راحتی می توانند بگردند و گدایی کنند، نشان دهنده ی این است که ارزش های جامعه رعایت نمی شود و کسی نیز بدان احترام قایل نمی باشد.
براساس گفته های محمد علی یکی از دانشجویان دانشگاه کابل،  حضور گداها، در دانشگاه و حتا  داخل صنف های دانشکده، ناشی از عدم داشتن  فرهنگ درست در جامعه می باشد. چرا که اگر فرهنگ وجود می داشت گداها برای گدایی کردن هرگز به مکان های علمی نمی رفتند و اذهان دانشجویان را مختل نمی کردند. همچنین تعدادی  از دانشجویان دیگر بدین نظراند که گدایان نقش موثری در اشاعه و ترویج فساد اخلاقی دارند. بدین گونه که آنان می توانند با ورود به دانشگاه، فکر و اندیشه های سالم جوان را تغییر دهند و از آن در جهت انجام اعمال زشت و دهشت آور استفاده کنند. محب الله  که سه سال است در رشته ی حقوق تحصیل می کند، در این باره می گوید : " بسیاری از دانشجویان به مواد مخدر آلوده شده اند و در دانشگاه چرس و مواد مخدر به راحتی به فروش می رسد، اما هیچ منبع و ارگانی نیست که نظارت داشته باشد، پرسش این جاست که این مواد چگونه به داخل دانشگاه می رسد، در واقع می توان گفت که گدایان شایسته ترین افرادی هستند که در نقش گدا، می توانند این مواد را انتقال دهند و موجب اشاعه ی فساد اخلاقی در سطح دانشگاه شوند.
به عقیده ی وی، انرژی که باید صرف تحصیل و ایجاد نو آوری ها در جامعه شود، صرف عیاشی و خوش گذرانی شده و علاوه بر این که نیروی جوان کشور آسیب می بیند، دولت نیز باید مصارف هنگفتی را جهت ترک اعتیاد جوانان بپردازد. اما سمون یار کوچی قوماندان امنیتی دانشگاه کابل، در این رابطه می گوید : " این معضل در گذشته وجود داشت، اما به تازگی مسوولان امنیتی نه تنها گدایان، بلکه کودکان دست فروش را نیز خارج کرده اند." به گفته ی وی مشکل اساسی، وجود خانواده هایی است که در داخل دانشگاه زندگی می کنند که اطفال یا اعضای خانواده ی خود را به صنف ها می فرستند و مانع فعالیت استادان و دانشجویان می شوند.
موصوف ادامه می دهد که، این خانواده ها ماموران وزارت تحصیلات عالی می باشند که از گذشته در دانشگاه زندگی می کردند، اما به تازگی امر تخریب خانه های شان گرفته شده است و  تا چند وقت دیگر این مشکل نیز رفع خواهد شد.
قوماندان امنیتی دانشگاه کابل همچنان انتقاد دانشجویان مبنی بر بی توجهی مسوولان امنیتی را رد نموده خاطر نشان می سازد  که، مسوولان امنیتی  بدون مشاهده ی کارت هویت، هیچ فردی را اجازه ی ورود نمی دهند و به جز از دانشجویان نیز، اشخاص غیر مسوول نمی توانند به داخل دانشگاه راه یابند.
در اخیر می توان گفت که تنها با نظارت و کنترول دقیق موظفان امنیتی است که می توان فضایی امن و آرام  در دانشگاه ایجاد کرد، اکثر خانواده ها با اطمینان و اعتمادی که نسبت به فضای دانشگاه دارند، فرزندان خویش را جهت فراگیری علم و دانش به شهر کابل روان کرده اند، اما اگر به ناامنی در دانشگاه دامن زده شود، به طور یقین  خانواده ها از درس و تعلیم فرزندان شان به ادامه ی تحصیلات عالی، ابا می ورزند.
باید یادآور شد که کنترول و نظارت مسوولان نیز باید به طور یکسان بر دانشجویان صورت بگیرد، زیرا در بیشتر وقت ها دیده شده است که مسوولان امنیتی با نگاهی تعصب گرانه به دانشجویان می نگرند و ازبرخی دانشجویان در وقت داخل شدن به دانشگاه کارت هویت  نمی خواهند، نگاه متعصبانه ی سربازان می تواند نا امنی را در سطح دانشگاه  وسعت بخشد.
گزارش: مریم اکبری2010

ناله های ناشنیده ی یک مادر


نزدیک ساعت دو نیم بعد از ظهر بود که زنی چادر به سر همراه مردی جوان داخل دفتر شد، با گام های آهسته ای که بر می داشت، به نظر می رسید زنی میان سال باشد. اما چون چادری به سر کرده بود چیزی فهمیده نمی شد، مدتی بعد به اتاق مدیر رفتم . پیر زنی بود که از فرط تحمل روزگار دشوار برای شکایت از دولت و داد خواهی و این که چه مشکلاتی را در فقر و بدبختی سپری کرده، آمده بود. با او به اتاقی رفتم تا بتواند در سکوت و آرامی درد دلش را بازگو کند.
همین که خواست صحبت کند. عقده های دلش مجالش نداد. بغض گلویش گشوده شد و صدای هق هق و ناله برای مدتی فضای اتاق را فرا گرفت، می دانستم که توان گپ زدن ندارد، پس از مدتی همراه با اشک و ناله شروع کرد به سخن گفتن از فرزندش که چه بی رحمانه بدن خونینش را به وی تحویل دادند.
" برش گفتم که بچه ام نرو! گلکار هستی به همی معاش کم راضی باش، مه این روز ها خواب های ناآرام می بینم، خدای ناخواسته کدام گپ نشه. نرو که کشته میشی . برم گفت که مادر چه کنم زندگی خوب نداریم، پدرم هم پیر است کی خرج تانه بته  خدا بزرگه میرم بلکه سر اوشتکای خردم رحم کنه و کشته نشم. "
پیرزن که چشمانش از اشک بسیار سرخ شده بود و هر لحظه درهای چشمانش گونه هایش را تر می ساخت، دیگر نمی توانست حرف بزند، گویی که تحمل مدت ها درد و زجر روزگار زندگی برایش دشوار شده بود و می خواست غم خواری برای شنیدن غصه هایش داشته باشد.

پیر زن با کنج چادرش اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد :"  سه سال در غزنی پولیس بود و با طالبان در ولایت اندر جنگ می کرد، دلم همیشه تکان می خورد و تشویش بچه ام را می کردم. پانزده روز به ماه رمضان مانده بود که یک شب برای مان زنگ زد و گفت که مادر مه صبح بخیر می آیم. خوشحال شده بودم که پسرم را می بینم، اما در دل نا آرام بودم و قلبم تکان می خورد. پنج بجه ی صبح همان روز نمی فهمم که چه گپ میشه یک راکت به قرارگاه شان می خوره و چره سرشه دو نصف می کنه."
دیگر نتوانست به گفته هایش ادامه بدهد.  چادرش را بر صورتش گذاشت و با صدای بلند گریان کرد، با ناله و زاری می گفت دخترم چه طور بگویم. جانم به لرزه آمده، دلم تکان می خوره. کمی دلداری اش دادم. مدتی بعد که آرام تر شد با صدایی لرزان و مملو از غم  از شبی که فرزندش را دفن کردند گفت:" در همان شب تلخ و زهر او را به قریه مان آوردند و قبرشه می کندند. مه گریان می کردم که ای مردم از برای خدا بگویید چی گپ شده چرا گریان می کنید تا که خودشه در تابوت آوردند. بچه گک های کلانش که می فهمیدند گریه و زاری می کدند از خاطری که زارترق نشوند، بچه مه همان شب دفن کردیم."
چشمان آبی پیرزن زیر موجی از قطرات اشک پنهان شده بود و به قدری اشک ریخته بود که به سختی می توانست ببیند. پس از لحظه ای ناگهان پیر زن چادر سفیدش را از سرش انداخت  و دستی بر موهای سفید رنگش کشید، گفت : " حالا دو نیم سال از شهید شدن پسرم می گذره. پسرم نه بچه داره که تا حالا با هزار سختی و بدبختی خرج شان را کم و زیاد دادم، اما صبا یا دیگه صبا که مه بمیرم کی خرج ای یتیم ها را میته. کی برشان کمک می کنه. همی شعبه ی معلولین سالی شش و نیم هزار میته. آخر داد خدا ره بببینین کد ای پیسه مه خرج کدام شان ره بتم. نواسه هایم قلم و کتاب ندارند. در خانه آرد نیست، در زمستان جمپر ندارند که بپوشند یگان شب هم گشنه خواب می کنند.  مگم خدا سر ما رحم کنه و روزی ای بچه ها ره بته."
این مادر رنجدیده پس از سه سال رنج و بد بختی از ولایت پروان به کابل آمده است و به گفته ی خودش پس از ساعت ها جستجو کردن، سرانجام دفتر روزنامه را پیدا کرده تا غم های زندگیش را شریک سازد و مسوولان را بفهماند که خانواده های شهیدان در چه حالت وخیم و دشواری زندگی میکنند.
آن زن  پنج پسر داشته که آن جوانمرد شهید پسر کلان و سرپرست خانواده ی شان بوده است. این مادر پیر و دردمند به زبان خود گفت: " دیگه بچه هایم مزدورکارند و خود شان زن و بچه دارند و نمی تانند که خرج این اولاد های یتیم را بتن. بچه ی خوردم صنف یازدهم مکتب است . نصف روز درس می خواند و نصف روز کار می کند. هر چه که بتانه به این یتیم ها می کنه. یک شوهر پیر دارم که در خانه خواب است، پاهایش از درد روماتیزم و غصه پندیده است. مردم هر چی که خیرات می کنند به عروسم و نواسه هایم می تن،  اما تا کی باید محتاج  و چشم به راه خیرات مردم باشیم."
این مادر بزرگ از زجر و فقری که بر نواسه هایش گذشته است، رنج می برد. او با گریه  ادامه داد:" نواسه هایم کنارم می نشینند و می گویند مادر کلان ما قلم و کتابچه نداریم، چرا ما کالای نو نداریم، چرا پدرمان ده عید ها نمی آید، شما بگویید این جگر خونی نیست؟ خو دل می پنده. چند روز پیش از غصه سیروم خوردم دیگر طاقت ناوردم. دلم بسیار به تنگ آمد و به این جا آمدم تا درد های قلبم را به مردم برسانید، به دولت برسانید تا از حالت غریب نواسه هایم خبر شوند."
زمانی که از آن پیر زن درباره ی چگونهگی تهیه ی کالای نواسه هایش پرسیدم، صدایش آرام تر و گفت:" برایت می گویم اما بگو که در تلویزیون نشان نمیتین در رادیو نمی آیه.  باز یگان قوم مان اگر مره در تلویزیون ببینه باز بد می گه" . زمانی که به او اطمینان دادم گفت از گپ مردم زندگی ره تیر می کنیم. بیشتر شب ها نواسه هایم ره کد نان و چای خواب می تیم یا پیاوه کچالو می خورند، برشان کالای لیلامی می خرم. اما در این روزها وضع زندگی بسیار خراب شده که از غم پیش شما آمدم تا که اگه میشه به یتیم ها کمک کنید. دخترم دیگه چه بگویم که گریانم می گیره."
پس از این کلمات مدتی سکوت کرد و رویش را به سویی دیگر برگرداند تا از ریختن اشک بسیار شرمنده نشود، شاید تنها یک مادر احساس این مادر شهید را درک بتواند و خدا می داند که چه قدر رنج کشیده است که مجبور شده خود پا به دفتر گذاشته و از درد ها و روزگار سخت زندگی خود بگوید.
ماه جان از این که چه انتظاراتی از دولت دارد می گوید: " اگر زندگی خراب نمی داشتم این جا نمی آمدم، از دولت می خواهم که به نواسه هایم رحم کند و معاش پدرشان را به این یتیم ها بته که زندگی کنند. دولت چرا به خانواده های شهیدان توجه نداره و هیچ کمکی به زن و یتیم های این ملت نمی کنه. اولاد های ما به خاطر این دولت کشته شدند، اما دولت به این زن و بچه های شهیدان کمک نمی کند. اگر مردم هم بتوانند به ای یتیمان کمک کنند خوب میشه تا که زندگی این اطفال تباه نشه."
مریم اکبری 2010