در مقابل دروازه پوهنتون محصلان زیادی در اطراف
کراچی جمع شده اند. دو پسر جوان در کنجی از کراچی
مشغول پختن بولانی هستند. با این که عرق از سر و صورت شان جاری است، اما با
این حال در پختن بولانی ها عجله می کنند.
نجیب (صاحب کراچی) جوان بیست ساله ای است که همراه
کارگرش به بولانی پزی مشغول است. وی هشت
سال است که به این کار می پردازد. در کودکی پدرش را از دست داده و به ناچار نان
آور خانه می شود. او می گوید:" من تا صنف هشت درس خواندم ولی بعد از فوت پدرم
مجبور شدم که در سر سرک بولانی پزی کنم.
غم روزگار ما را از مکتب ماند و نتوانستم
به تحصیلم ادامه دهم."
شاید بولانی پزی، کار آسانی به نظر برسد، اما
سختی آن، با کار در سرک درک می شود. او می گوید:" پختن بولانی بسیار سخت است.
هر شب سه سیر کچالو را جوشانده و پوست می کنم. بعد آن را می کوبم تا نرم شود.
گندنه را از بیرون می خرم و تا نصف شب آن
ها را پاک کرده و ریزه می کنم. هر شب مجبورم که دو سیر آرد را خمیر کنم تا صبح
برسد. هر روز صبح زود مواد بولانی را می گیرم و به سوی کار می آیم و مشغول پختن
بولانی می شوم."
به گفته
نجیب، سختی کار زمانی آغاز می شود که در سرک از سوی پولیس و شاروالی اذیت و توهین شود. ادامه می
دهد:" آزار و اذیت پولیس و ترافیک دل ما را از زندگی سیاه کرده است. قبلا در
دهمزنگ کار می کردم. یک روز پولیس ها آمدند و کراچی ام را با خود بردند. سه سال
است که مقابل سید جمال الدین بولانی می فروشم. بعضی وقت ها ترافیک ما را اذیت می
کند. نان صبح و چاشت ترافیک ها را مفت می دهم تا اجازه دهند که کار غریبی خود را
کنم."
نجیب روزانه 500 افغانی عاید دارد که نیم آن را
با کارگرش تقسیم می کند. بیشتر مشتریان او را دختران مجصل تشکیل می دهد. این پسر
جوان هر روز از شش صبح تا چهار بعد از ظهر
کار می کند و اکنون به نور شدید آفتاب و گرما عادت کرده است.
این بولانی پز جوان، سه خواهر و برادری کوچکتر
از خود دارد، با این که برادر کوچکش به مکتب می رود، اما خواهرانش به خانه داری و
کمک به مادر مشغول هستند. آن ها در خانه ای کرایی با پرداخت ماهانه سه هزار افغانی
زندگی را به سر می برند و نجیب تمام مسئولیت های خانه را به تنهایی به عهده گرفته
است.
در چهره نجیب خستگی نمایان است. زمانی که از او
در مورد آرزویش می پرسم، پس از پاک کردن
عرق پیشانی اش می گوید:" چرا دروغ بگویم؟
هیچ آرزویی ندارم. آینده ما هم
خراب است. فقط می خواهم که بولانی خود را بفروشم و کمتر اذیت شوم."
مریم اکبری 2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر