نزدیک
ساعت دو نیم بعد از ظهر بود که زنی چادر به سر همراه مردی جوان داخل دفتر شد، با گام
های آهسته ای که بر می داشت، به نظر می رسید زنی میان سال باشد. اما چون چادری به سر
کرده بود چیزی فهمیده نمی شد، مدتی بعد به اتاق مدیر رفتم . پیر زنی بود که از فرط
تحمل روزگار دشوار برای شکایت از دولت و داد خواهی و این که چه مشکلاتی را در فقر و
بدبختی سپری کرده، آمده بود. با او به اتاقی رفتم تا بتواند در سکوت و آرامی درد دلش
را بازگو کند.
همین
که خواست صحبت کند. عقده های دلش مجالش نداد. بغض گلویش گشوده شد و صدای هق هق و ناله
برای مدتی فضای اتاق را فرا گرفت، می دانستم که توان گپ زدن ندارد، پس از مدتی همراه
با اشک و ناله شروع کرد به سخن گفتن از فرزندش که چه بی رحمانه بدن خونینش را به وی
تحویل دادند.
" برش گفتم که بچه ام نرو! گلکار هستی به همی معاش کم راضی باش،
مه این روز ها خواب های ناآرام می بینم، خدای ناخواسته کدام گپ نشه. نرو که کشته میشی
. برم گفت که مادر چه کنم زندگی خوب نداریم، پدرم هم پیر است کی خرج تانه بته خدا بزرگه میرم بلکه سر اوشتکای خردم رحم کنه و
کشته نشم. "
پیرزن
که چشمانش از اشک بسیار سرخ شده بود و هر لحظه درهای چشمانش گونه هایش را تر می ساخت،
دیگر نمی توانست حرف بزند، گویی که تحمل مدت ها درد و زجر روزگار زندگی برایش دشوار
شده بود و می خواست غم خواری برای شنیدن غصه هایش داشته باشد.
پیر
زن با کنج چادرش اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد :" سه سال در غزنی پولیس بود و با طالبان در ولایت
اندر جنگ می کرد، دلم همیشه تکان می خورد و تشویش بچه ام را می کردم. پانزده روز به
ماه رمضان مانده بود که یک شب برای مان زنگ زد و گفت که مادر مه صبح بخیر می آیم. خوشحال
شده بودم که پسرم را می بینم، اما در دل نا آرام بودم و قلبم تکان می خورد. پنج بجه
ی صبح همان روز نمی فهمم که چه گپ میشه یک راکت به قرارگاه شان می خوره و چره سرشه
دو نصف می کنه."
دیگر
نتوانست به گفته هایش ادامه بدهد. چادرش را
بر صورتش گذاشت و با صدای بلند گریان کرد، با ناله و زاری می گفت دخترم چه طور بگویم.
جانم به لرزه آمده، دلم تکان می خوره. کمی دلداری اش دادم. مدتی بعد که آرام تر شد
با صدایی لرزان و مملو از غم از شبی که فرزندش
را دفن کردند گفت:" در همان شب تلخ و زهر او را به قریه مان آوردند و قبرشه می
کندند. مه گریان می کردم که ای مردم از برای خدا بگویید چی گپ شده چرا گریان می کنید
تا که خودشه در تابوت آوردند. بچه گک های کلانش که می فهمیدند گریه و زاری می کدند
از خاطری که زارترق نشوند، بچه مه همان شب دفن کردیم."
چشمان
آبی پیرزن زیر موجی از قطرات اشک پنهان شده بود و به قدری اشک ریخته بود که به سختی
می توانست ببیند. پس از لحظه ای ناگهان پیر زن چادر سفیدش را از سرش انداخت و دستی بر موهای سفید رنگش کشید، گفت : " حالا
دو نیم سال از شهید شدن پسرم می گذره. پسرم نه بچه داره که تا حالا با هزار سختی و
بدبختی خرج شان را کم و زیاد دادم، اما صبا یا دیگه صبا که مه بمیرم کی خرج ای یتیم
ها را میته. کی برشان کمک می کنه. همی شعبه ی معلولین سالی شش و نیم هزار میته. آخر
داد خدا ره بببینین کد ای پیسه مه خرج کدام شان ره بتم. نواسه هایم قلم و کتاب ندارند.
در خانه آرد نیست، در زمستان جمپر ندارند که بپوشند یگان شب هم گشنه خواب می کنند. مگم خدا سر ما رحم کنه و روزی ای بچه ها ره بته."
این
مادر رنجدیده پس از سه سال رنج و بد بختی از ولایت پروان به کابل آمده است و به گفته
ی خودش پس از ساعت ها جستجو کردن، سرانجام دفتر روزنامه را پیدا کرده تا غم های زندگیش
را شریک سازد و مسوولان را بفهماند که خانواده های شهیدان در چه حالت وخیم و دشواری
زندگی میکنند.
آن
زن پنج پسر داشته که آن جوانمرد شهید پسر کلان
و سرپرست خانواده ی شان بوده است. این مادر پیر و دردمند به زبان خود گفت: " دیگه
بچه هایم مزدورکارند و خود شان زن و بچه دارند و نمی تانند که خرج این اولاد های یتیم
را بتن. بچه ی خوردم صنف یازدهم مکتب است . نصف روز درس می خواند و نصف روز کار می
کند. هر چه که بتانه به این یتیم ها می کنه. یک شوهر پیر دارم که در خانه خواب است،
پاهایش از درد روماتیزم و غصه پندیده است. مردم هر چی که خیرات می کنند به عروسم و
نواسه هایم می تن، اما تا کی باید محتاج و چشم به راه خیرات مردم باشیم."
این
مادر بزرگ از زجر و فقری که بر نواسه هایش گذشته است، رنج می برد. او با گریه ادامه داد:" نواسه هایم کنارم می نشینند و
می گویند مادر کلان ما قلم و کتابچه نداریم، چرا ما کالای نو نداریم، چرا پدرمان ده
عید ها نمی آید، شما بگویید این جگر خونی نیست؟ خو دل می پنده. چند روز پیش از غصه
سیروم خوردم دیگر طاقت ناوردم. دلم بسیار به تنگ آمد و به این جا آمدم تا درد های قلبم
را به مردم برسانید، به دولت برسانید تا از حالت غریب نواسه هایم خبر شوند."
زمانی
که از آن پیر زن درباره ی چگونهگی تهیه ی کالای نواسه هایش پرسیدم، صدایش آرام تر و گفت:" برایت
می گویم اما بگو که در تلویزیون نشان نمیتین در رادیو نمی آیه. باز یگان قوم مان اگر مره در تلویزیون ببینه باز
بد می گه" . زمانی که به او اطمینان دادم گفت از گپ مردم زندگی ره تیر می کنیم.
بیشتر شب ها نواسه هایم ره کد نان و چای خواب می تیم یا پیاوه کچالو می خورند، برشان
کالای لیلامی می خرم. اما در این روزها وضع زندگی بسیار خراب شده که از غم پیش شما
آمدم تا که اگه میشه به یتیم ها کمک کنید. دخترم دیگه چه بگویم که گریانم می گیره."
پس
از این کلمات مدتی سکوت کرد و رویش را به سویی دیگر برگرداند تا از ریختن اشک بسیار
شرمنده نشود، شاید تنها یک مادر احساس این مادر شهید را درک بتواند و خدا می داند که
چه قدر رنج کشیده است که مجبور شده خود پا به دفتر گذاشته و از درد ها و روزگار سخت
زندگی خود بگوید.
ماه
جان از این که چه انتظاراتی از دولت دارد می گوید: " اگر زندگی خراب نمی داشتم
این جا نمی آمدم، از دولت می خواهم که به نواسه هایم رحم کند و معاش پدرشان را به این
یتیم ها بته که زندگی کنند. دولت چرا به خانواده های شهیدان توجه نداره و هیچ کمکی
به زن و یتیم های این ملت نمی کنه. اولاد های ما به خاطر این دولت کشته شدند، اما دولت
به این زن و بچه های شهیدان کمک نمی کند. اگر مردم هم بتوانند به ای یتیمان کمک کنند
خوب میشه تا که زندگی این اطفال تباه نشه."
مریم
اکبری 2010
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر