۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

"آرزو دارم که انجنیر شوم"




سردار ولی پسر یازده ساله ای است که مدام در سرک های  کوته سنگی پرسه می زند، هر بوتلی را که می یابد، آن را در بوجی زرد رنگش می اندازد. ولی که از شدت نور آفتاب ، چهره و دستانش  سیاه و کبود شده و لباس هایش بوی بد زباله می دهد، می گوید  که  دو سال است زباله جمع آوری می کند، بوتل ها را از کوچه ها و سرک ها جمع کرده و هر بوتل را در بدل دو افغانی به فابریکه ای می فروشد.
او لباس خاک آلود نصواری رنگ به تن دارد و دست ها و پاهایش خاکی و چرک است. همیشه بوجی پر از زباله خود را به شانه اش انداخته و با گشتن داخل سطل های زباله دکانداران ، به دنبال قوطی های پپسی و پلاستیکی دیگری می گردد.
هم اکنون کودکان بسیار ی وجود دارد که در سرک ها به کار های شاقه مشغول بوده و با این که در طول روز با مشکلات زیادی روبرو می شوند، اما به ناچار به کار و زحمت خود ادامه می دهند.
این پسر کوچک، با  این که علاقه بسیاری به درس و تحصیل دارد، اما به دلیل سطح پایین اقتصاد و فقر مجبور است که مانند انسان های بزرگسال کار کند. او به زیان خود ادامه می دهد:" تا حالا مکتب نرفته ام، بسیار خوش دارم که به مکتب بروم، اما پدرم نمی ماند، پدر م می گوید که مکتب چه فایده دارد، برو کا ر کن تا خرج خانه پیدا شود. "
سردار ولی آرزو دارد که به مکتب برود و می گوید که اگر روزی توانست به تحصیل بپردازد، رشته انجنیری را انتخاب خواهد کرد تا  او ل از همه، برای خانواده اش خانه ای بسازد.
 او در خانه ای کرایی در منطقه ای  به نام دیوان بیگی زندگی می کند. برای سه اتاق ماهانه چهار هزار افغانی کرایه می دهد. پدرش بر سر کراچی دستفروشی می کند و با پول ناچیزی که از آن بدست می آورد، خرج مخارج روزانه خانه می کند.
 این طفل کارگر، از صبح بامداد  تا اذان شام مشغول به کار است و به گفته  خودش روزانه 40 افغانی عاید دارد. او  چهار برادر و دو خواهر دارد و خودش پسر بزرگ خانواده است .
او که چهره ای خسته و رنگ پریده دارد، با نا امیدی از دولت می خواهد که برایش کمک کند. موصوف می گوید:"از دولت می خواهم که به ما کالا و لباس بدهد، پدرم یک کار خوب پیدا کند تا من دیگر سر سرک ها کار نکنم و بتوانم مانند بچه های دیگر به مکتب بروم . "
 مریم اکبری 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر