درآن گرد وغبار شهر شفق
آفتاب بسیار زیبا جلوه می کرد. به سرعت درملی بس بالا شدم. جایی برای نشستن
نبود، اما توانستم در گوشه ای جا بگیرم. موتر کم کم در حال حرکت بود که ناگهان زنی چادرسیاه خود را نمایان کرد، اما داخل موتر نشد. با
نگران موتر صحبت می کرد. با التماس و زاری از او چیزی می خواست اما نگران موتر با
برخورد زشتی در خواستش را رد می کرد.
نمی فهمیدم چه میخواست مظلومانه طلب کمک
داشت. راننده که متوجه اش شد از نگران پرسید:
• او زن چه میخواهه؟
• میگه پیسه کرایه ندارم.
زمانی که که به راننده نگاه کرد، چهره اش نمایان شد. زنی
جوان اما بسیار دردمند بود. راننده با تماشای صورت خسته ومظلوم زن ، دلش سوخت
وگفت:
• خیراست ، بالا شو.
درست روبروی من ایستاد شده بود. در دستانش دو بوجی پر ازجواری های
خورده شده ای بود که به نظر ازسر سرک جمع کرده بود. نمی دانستم آن را برای چه میخواست. شاید آن زن بیچاره ازهمین اکنون به فکر تهیه ی سوخت زمستان خود شده
بود، شاید هم دانه های کمی که روی جواری مانده بود رامی برد تا بخورد.
کالایش نظرم را جلب کرد. اطراف چادرش پینه بسته بود. دستانش به
قدری ورم کرده بود که مانند مردان کارگرسخت کوش دیده می شد. نگران نزدیک آمد و از
همه کرایه گرفت، اما زمانی که به آن زن چادر سیاه نزدیک شد، شروع به
طعنه و کنایه زدن کرد. مردی که در یکی ازچوکی های بس نشسته بود و به دقت به کنایه های
نگران گوش می داد، نگاهی به زن کرد. زن سرش را پایین انداخت وآهی جانسوز کشید. مدتی
نگذشت که دوباره نگران آمد وعلاوه بر طعنه کاری زن را به کنار من هدایت کرد، زن به
من بسیار نزدیک شد. خیلی کنجکاو شده بودم. دلم میخواست در مورد سرگذشت زندگیش
بدانم، اگرچه راه زیادی تا رسیدن به فکر بودم که ناگاه صدای مردی کلاه سفید
حواسم را پرت کرد. کمی پول از جیبش کشید واز خاله درخواست کرد تا آن را بپذیرد. خاله درابتدا قبول نمی کرد، اما به اصرار مرد کلاه سفید، پول را گرفت و در گوشهی
چادرش گره بست. پس ازلحظه ای چشمانم را به چشمانش خیره کردم. پرسیدم :
• خاله جان ازایران آمدی؟
• نه!
میلی به پاسخ دادن
نداشت. شاید از من تصورغلطی داشت. برای همین درست جوابم را نداد، اما ناامید نشدم و
نمی خواستم شکست را بپذیرم ادامه دادم:
• خاله جان کار میکنی ؟
• ها
• زیاد خسته شده
ای؟ لبخند تلخی برصورتش نقش بست و گفت:
• ها زیاد خسته شدم.
• در کجا کار میکنی؟
• درمندوی کشمش پاکی می
کنم.ازصبح تا بعد از ظهر کار می کنم روزی۱۲۰روپه میتن.
• چرا شوهرت کارنمی کند؟
• شوهرم پیر است، ۸۰ ساله است و مریضی قلب
هم داره، کارکرده نمیتانه!
برخوردش کمی خوب تر شده بود. به ساده گی به پرسش هایم پاسخ می داد.
• خاله جان اولاد هم
داری؟
• ها پنج اولاد دارم اما
امباقم ازمن بیشتردارد.
• چند سال است کارمی کنی؟
. بیست سال است که کار می
کنم ، روزهای چهارشنبه وجمعه به زیارت ابوالفضل میرم وخیرات جمع میکنم.
اشک در چشمانش جمع شد و با صدای آرام وآهسته ای گفت :"دختر جان خوش به
حالت من از جوانی ام خیری ندیدم. پدرم مرا به مرد زن دار داد تا از آن ها نگهداری
کنم. امباقم مرا زیاد شکنجه می داد. حالامرده است، اماخرج دادن به اولادها بسیار سخت
است "
• خانه تان کرایی است؟
• ها یک اتاق را ماهی ۵۰۰افغانی کرا می تیم
بسیار دوراست. نزدیک کوه قوروغ است.
با خود می اندیشیدم که چرا زنان جامعه ی ما اینقدر زجروشکنجه می
بینند و همیشه مصیبت ها را باید به تنهایی متحمل شوند و به اجبار نیز ازدواج می
کنند. زنانی که جوانی شان برسرنگهداری خانه وشوهرپیرشان تباه می گردد و در میانسالی
هم همانند مردان باید مخارج زندگی خود و فرزندانشان راتهیه کنند.
دلم می خواست می توانستم به آن زن کمک کنم اما از توان من خارج بود. نباید فکرمی کرد به او ترحم می کنم. سه مجله در دستم بود یکی از آن ها را به او
دادم ، از عکس های روی مجله خوشش آمد و گفت یکی دیگر هم بهم بده. تو را یکی بس است. برای اینکه دلش نشکند، مجله ی دوم را نیز به او دادم. لبخندی بر صورتش نقش
بست، مقصدم بسیار نزدیک شده بود.
نگران فریاد زد :
• پل سرخ؟
• پایین میشه !
آن زن به طرفم نگاه کرد وگفت: میروی دختر جان ، کاش تا آخر ایستگاه
پایین نمیشدی. برو خدا پشت وپناهت.
از موتر پایین شدم و به راهم ادامه دادم. تصویر آن زن هر لحظه بر
ذهنم خطور می کرد. دلم از عقده پر شده بود احساس حقارت می کردم. در خود غرق شده
بودم. از خود می پرسیدم که چرا سرنوشت ها متفاوت است و آن زن حق داشتن
زندگی آرام و آسوده را ندارد ، جوابی به ذهنم نرسید جز این که به صبر و استقامت
این گونه زنان آفرین گویم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر