روز سرد و پاییزی بود. من به همراه یک از
دوستانم در سرک منطقه ای به نام سرکاریز روان بودیم. در طول راه سرگرم قصههای
دانشگاه و تصمیم هایی که پس از فراغت گرفته ایم، بودیم. پس از مدتی موتر صرف آبی رنگی با مدل 2006 از
راه رسید. صدای آهنگ داخل موتر از چند کیلومتری شنیده می شد. من و دوستم در کنجی
از سرک حرکت می کردیم. موتر به ما نزدیک شد و با سخنان زننده و زشت قصد جلب توجه
ما را نسبت به خودش داشت. چند سخن زشت، فحش و سپس صدای قهقههی افراد داخل موتر
بلند شد و با سرعت زیاد از ما دور شدند. در این میان پوزخند ها و طعنه های مردم به
ما چسبیده شد. کار دیگری نمی توانستیم انجام دهیم، به جز احساس تاسف از چنین انسان های بی درک و منطق. ما به
راه خود ادامه دادیم. پنج دقیق بیشتر طول نکشید. موتر آبی رنگ در کنجی از سرک توقف
کرده بود. دو پسر جوان از موتر پایین شده بودند و در حال صحبت کردن با یکی از
دوستان شان بودند. اگر چه سخنان زشت آنان مدام در گوشم می پیچید، اما نخواستم که
خود را با آن ها درگیر کنم. چیزی نگفتیم و به آرامی از کنارشان می گذشتیم. یکی از
پسر ها که ما را شناخت، از دور صد زد:" شما سگ های بی حیا یاد ندارید از گوشه
سرک راه بروید."
دیگر نتوانستم سخنانش را تحمل کنم. با این که
چند قدم از آن جا دور شده بودم، اما برگشتم و با عصبانیت به سراغ پسر رفتم. نمیدانستم
چه باید کنم، اما تنها می خواستم ثابت کنم که ترسو نیستم و اجازه نمی دهم هر انسان
بی سر و پایی بدون دلیل، به ما توهین کند. برگشتم و با عصبانیت به نزدیکش رفتم.
پسر ترسید و از من دور شد. گفتم:" اگر مرد هستی، ایستاد شو تا بی حیایی را
برایت نشان دهم."
پسر به دور موتر پناه برد و هر چه میخواستم به
او نزدیک شوم، به دور موتر می چرخید و به فحش دادن ادامه می داد. دیگر کنترولم را
از دست دادم. سنگی به دستم گرفتم و به طرفش پرتاب کردم، سنگ بر پشت پسر اصابت کرد.
نمیدانستم گناه ما چیست؟ این که زن هستیم. هر کس، هر زمانی که بخواهد
بدون دلیل به زن توهین کند و با فحش و
پوزخند ما را به باد تمسخر بگیرد.
پسر
دیگر نزدیکم آمد و اسلحه ای را از کمرش درآورد و شروع به تهدید کردن من کرد، هر چه
از زبانش فحش و حرف های قبیح و زننده بیرون آورد، گفت. اسلحه را روبرویم گرفت و
گفت: " تو دختر فاحشه و بی حیا را تکه تکه کنم. "
در سرک،
موترها متوقف شده بود، نزدیک به بیست مرد
در سرک تماشا میکردند، اسلحه روبروی من
گرفته شده بود و همه منتظر حادثه بودند، حتی یک نفر هم چیزی نگفت و جلو آن پسر را
نگرفت. آن گاه بود که خود را تنهای تنها احساس کردم، همه منتظر شنیدن صدای شلیک
اسلحه بودند. در جامعه ای که به خاطر زن بودن همیشه مورد تمسخر قرار می گیری و حتی
نمی توانی با اطمینان بگردی.
با اطمینان کامل اسلحه را در مقابل مردم در دست
گرفته بود و اگر می خواست می توانست به راحتی شلیک کند، زیرا می دانست که کشتن در
افغانستان کاریست آب خوردن. هیچ کس پاسخگو نیست و پس از مرگ من می توانست با دادن
رشوه خود را از بند رها کند.
پسر اسلحه در دستش بود. آن گاه خود را بی پناه و تنها احساس کردم و آن
زمان بود که درک کردم چگونه افغانستان بدترین مکان برای زنان است. افغانستان
بدترین و وحشت ناک ترین مکان برای زنان است.
آن قدر
غافلگیر شده بودم که مبهوت و مات مانده بودم. وقتی چهره بهت زده مردم را دیدم که
بی اعتنا و هیجان زده منتظر حادثه بودند، به حیرت آمدم که در چه جامعه ای زندگی می
کنم. در جامعه ای که با هزاران مشکلات آن ایستادگی کردم و به تحصیل خود ادامه دادم تا بتوانم برای مردم
خدمتی کنم. در جامعه ای که فقر و بدبختی در آن فلاکت بار است. بی کاری و نا امنی
همه را خسته و وحشت زده کرده است.
در آن زمان نگاه ها مرا مایوس ساخت. من بی اعتنا
به فحش های پسر اسلحه به دست، بدون گفتن کلمه ای از کنار او گذشتم، شاید از پشت سر
شلیک می کرد، اما به راهم ادامه دادم و از او دور شدم. هر لحظه به این فکر می کردم
که چه مزحکانه به باد تمسخر گرفته شدیم و چه بی دلیل تهدید شدیم.
مبهوت و حیران به راه خود ادامه دادیم. مرد
جوانی که در گوشه سرک به تماشا آمده بود، نزدیک و آمد وگفت:" یک سیلی می زدی،
باز اگر شلیک میکرد، ما می فهمیدیم که کدش چی کنیم."
آن لحظه نه وحشت کرده بودم و بی اعتنا
بودم. من از افکار مردم کشور و طرز تفکر
جامعه ام به حیرت افتاده بودم. به این که چقدر جان یک انسان برای آن ها بی ارزش
است به حیرت آمده بودم. چند قدم یاز آن جا دور نشده بودیم که همان پسر اسلحه به
دست دوباره در مقابل مان سبز شد و دوباره تهدیدمان کرد. من و دوستم بی اعتنا از آن
جا دور شدیم.
آن شب را به سختی گذراندم. شاید در آن قضیه من
هم بی تقصیر نبودم، اما بی تفاوتی های مردم جامعه ام دردناک تر از تهدیدهایی بود
که از آن دو پسر شنیدم. بی تفاوتی در مقابل زنان و تا چه حد زنان در این جامعه بی
اهمیت خوانده می شوند.
مریم اکبری 2011
مریم جان، باید بدانی که مردم کشورت بیش از یک دهه است که قربانی ها و ستم دیدگی ها را کشیده است. این تنها تو نیستی که امروز در این جامعه خودرا قربانی احساس میکنی. آیا به خون یک ملیون انسانی که در این سه دهه کشته شده اند فکر کرده ای؟ ایا به حقوق از است رفته میلیونها مهاجر افغانستانی فکر کرده ای؟ ای اتفاقات همیشه در یک ساختار کلان تر فرهنگی اتفاق میافتد.
پاسخحذفنکته ای که باید در نظر داشته باشی این است که حساسیت های فرهنگی این مردم و جامعه را درک کنی. ما در برهه ای از زمانی قرار داریم که همه چیز در حال تحول است. آشفتگی اجتماعی یا وضعیتی را که خودت شرح دادی برایند و نتیجه این آشفتگی اجتماعی است. بخاطر این که تغییرات را درجامعه ات به نظاره بنشینی باید در دریچه خود این مردم با آنها برخورد کنی. ممکن خودت در بیرون از افغانستا کلان شده باشی لذا حساسیت های فرهنگی این مردم که حتی شخصی ترین حوزه های زندگی ات را شکل میدهد در نظر داشته باشی مثل نحوه راه رفتن، نحوه لباس، نحوه صحبت،و..... ولی درکنارش باید جراکت یک دختر افغانستانی را هم داشته باشی که میتواند دهن هر سگی را بشکند.